گیمشات: نقد قسمت اول و دوم سریال جن گیر (The Exorcist)
فیلم جن گیر ساخته ویلیام فریدکین (محصول سال 1973) را تقریبأ اکثر مخاطبان سینما دیدهاند و اگر هم این فرصت را پیدا نکرده باشند، حتما نام آن را شنیدهاند. فیلمی که به گمان بسیاری «ترسناکترین فیلم تاریخ سینما» است و حتی با پیشرفت تکنولوژی و افزایش کیفیت فنی فیلمها، هنوز هم میترساند و میخکوب میکند. مدتی پیش بود که شبکه فاکس (Fox) از ساخت سریالی براساس این فیلم مشهور خبر داد، اتفاقی که چندان خوشایند به نظر نمیرسید اما حال با پخش سریال، شاید اوضاع آنقدر که فکر میکردیم بد نباشد. در ادامه گیمشات را همراهی کنید تا به نقد و بررسی دو قسمت ابتدایی سریال جن گیر (The Exorcist) بپردازیم.
شبکه فاکس ثابت کرده که هرگز در مقابل شبکههای رقیب کم نمیگذارد و کنسل کردن را خوب بلد است! آنها مدتی است که فیلمهای سینمایی مشهور را به مدیوم تلویزیون میآورند و آنها را خراب میکنند و سپس آرشیو! نمونهاش را سال گذشته با سریال گزارش اقلیت (Minority Report) دیدیم، چه خاطراتی که از تام کروز (Tom Cruise) و استیون اسپیلبرگ (Steven Spielberg) و فلسفه نداشتیم و شبکه فاکس چه آسان همه چیز را آتش زد و خاکسترش را هم جارو کرد. در حالی که تصور میشد شاید شبکه دیگر به سراغ فیلمی نرود، امسال دو اثر دیگر هم ساختند، اولی اسلحه مرگبار (Lethal Weapon / نقدش را در اینجا بخوانید) و دومی سریال جن گیر. آیا به سریال جن گیر نیاز داشتیم؟ خیر اما حالا که این اتفاق رخ داده، حداقل امیدواریم با رویکرد مناسبی عرضه شود. حقیقت این است که مخاطبان از سریالهای جنایی خسته شدهاند، دیگر کافیست! هرچیزی که از راه میرسد را تبدیل به آثار اپیزودیک پروندهای میکنند و هرکدام هم تقلید از دیگری (همان گزارش اقلیت و اسلحه مرگبار را در نظر بگیرید). اما سوال این بود که آیا سریال جن گیر هم میخواهد همین راه را برود؟ هر قسمت یک پرونده جن گیری؟ هر قسمت یک داستان تازه و قهرمانانی که هر هفته مقابل شیاطین کلیشهای و خوابآور ایستادگی میکنند و موفق میشوند؟ خوشبختانه این طور نیست. سریال جن گیر تصمیم میگیرد راه سختتر را برود، یعنی یک پرونده بزرگ و یک داستان بزرگ. شاید داستانهای کوچک و بزرگی را در طول فصل ببینیم اما به نظر میرسد که همه در سایه یک داستان اصلی باشند که ظاهرأ روی آن خوب فکر شده است.
قسمت اول را روپرت وایات (Rupert Wyatt) ساخته که فیلم ظهور سیاره میمونها (Rise of the Planet of the Apes) را در کارنامه دارد. او خوشبختانه توانسته بر سختی کار غلبه کند و یک اثر سیاه، جذاب و پرکشش بسازد. از نقش سازنده و نویسنده سریال، جرمی اسلیتر (Jeremy Slater) هم نباید غافل بود، او توانسته با الهام از فیلم و رمان اصلی، یک داستان مناسب بنویسد که فراتر از همان داستانی که میدانیم میرود. او موفق شده به خوبی دو شخصیت کشیش را ترسیم کند و بهتر از آن، مخاطب را با خانواده جن زده رنس (Rance) به شکلی مناسب آشنا کند. او به جای عجله کردن و تلاش برای گنجاندن عناصر ترسناک (که البته کم هم نیستند و مخاطبی که منتظر چیزهای ترسناک است را راضی میکند)، اولویت اول را خانواده و دو شخصیت کشیش قرار میدهد. ما چیزهای کوچک و بزرگی از زندگی این شخصیتها میبینیم و خیلی زود با آنها ارتباط برقرار میکنیم. این برای سریال اتفاق خوبی است و باعث خواهد شد تا در طول فصل اهمیت بیشتری به شخصیتها بدهیم. نویسندگی خوب اسلیتر با کارگردانی روپرت وایات تکمیل شده است. او از همان دقایق ابتدایی، مخاطب را وارد یک اتمسفر وهمناک کرده و با زوایای خوب و استفاده درست از صداها، اثر پرتنشی ایجاد میکند. البته همه اینها را که کنار بگذاریم، واقعیت این است که سریال جن گیر به معنای واقعی کلمه ترسناک نیست، شاید خود سازندگان هم به این مسئله واقف بودهاند که هرگز نمیتوانند جا پای فیلم اصلی بگذارند اما تمام تلاش خودشان را انجام دادهاند تا کنجکاوی مخاطب را برانگیخته و گاهی او را اذیت کنند.
سریال جن گیر بازگویی دوباره و مستقیم داستان فیلم یا کتاب جن گیر نوشته ویلیام پیتر بلتی (William Peter Blatty) نیست بلکه یک داستان جدید روایت میکند که از عناصر نمادین و به طور کلی ماجراهای جن گیری، الهام گرفته است. در اینجا به جای پدر کاراس جوان (Karras)، پدر توماس (Thomas) و به جای پدر مِرین (Merrin) پیر، پدر مارکوس (Marcus) را داریم که در واقع همان شخصیتها هستند اما در یک دنیای مدرنتر و البته با یک پیشینه نسبتأ متفاوت. پدر توماس یک کشیش جوان است که شک و تردیدهای خودش را دارد و با دختری به نام جسیکا (Jessica) در ارتباط است. ارتباطی که احتملأ بعدها به ضرر او تمام خواهد شد. شاید مخاطبی که فیلم جن گیر را ندیده، این پافشاری سریال در دو قسمت اول بر روی شخصیتی به نام جسیکا را تلاش سازندگان برای پرداختن به ابعاد مختلف شخصیتی پدر توماس فرض کند (تا حدی هم درست است)، اما اگر فیلم را مشاهده کرده باشید، حتمأ به یاد دارید شیطانی که دخترک را تسخیر کرده بود، پدر کاراس را بازیچه قرار میدهد و او را تضعیف روحیه میکند، زیرا او ضعیفتر است. در اینجا هم پدر توماس به دلیل بیتجربگیاش و ناآشناییاش با جریانات جن گیری، هنوز نمیداند رابطهاش با جسیکا چگونه میتواند در قسمتهای آتی او را شکنجه کند.
در مقابل پدر توماس، پدر مارکوس، جن گیر کارکشتهای است که از سن 12 سالگی با شیاطین سروکار داشته و حسابی از خجالت آنها در آمده است. به طوری که شیاطین او را میشناسند و از او وحشت دارند. وحشتی که با مرگ پسرک در مکزیکو سیتی، ظاهرأ به پایان رسیده و نقطه آغاز داستان است، جایی که پدر مارکوس دیگر پیروز قاطع مبارزه نیست، درست همانند فیلم که پدر مِرین فهمید در مقابل شیطانی که برای انتقام بازگشته، کار دشواری در پیش خواهد داشت. همانطور که در قسمت دوم میبینیم، پدر مارکوس دیگر کنترلی روی شیاطین ندارد و آنها به او پوزخند میزنند. آیا او ایماناش کم شده یا کلمات خداوند بزرگ ناگهان به دلایل نامشخص بیاثر شدهاند یا شاید شیاطین از تحریف کتاب انجیل مطلع گشتهاند و فهمیدهاند بیشترش یک مشت دروغ است؟ (در قسمت دوم پدر مارکوس به دروغین بودن انجیل اشاره میکند) از آن مهمتر، حالا چگونه باید این شیاطین را به همان قبرستانی که از آنجا آمدهاند، فرستاد؟ اینها تعدادی از سوالات جذابی است که دو قسمت ابتدایی به وجود میآورند و نظر مخاطب را برای ادامه دادن جلب میکنند. همچنین سریال برخلاف فیلم، دو شخصیت کشیش را بوسیله رویا به یکدیگر مربوط میسازد که امیدواریم جوابی برای آن پیدا شود و کارکرد داستانی داشته باشد، نه همان توجیه ساده که خواست خداوند بوده که محتملأ همین است.
دو قسمت اول سریال جن گیر البته در همه زمینهها موفق عمل نمیکنند. ضمن اینکه از نظر معرفی شخصیتها، روند داستانی و ساخت اتمسفر، مسیر خوبی در این دو قسمت طی میشود اما از نظر ترساندنهای ناگهانی ضعیف است و از نظر جلوههای ویژه، ناامیدکننده ظاهر میشود. به آن سکانسی توجه کنید که آنجلا (Angela) و پدر توماس در دفتر کارش نشستهاند و یک کلاغ مستقیمأ به شیشه برخورد میکند. این سکانس در لحظه برخورد کمی جذاب است اما بعد از آن، مخاطب شاید به جای اینکه احساس خاصی داشته باشد، به این مسئله فکر میکند که چرا این کلاغ تا این حد مصنوعی جلوه میکند. حداقل از روپرت وایات انتظار میرفت که وسواس بیشتری خرج دهد، خصوصأ او که فیلم ظهور سیاره میمونهایش با وجود جلوههای ویژه فراوان، به مصنوعی بودن نمیزند. قسمت دوم هم در سکانس حشرات روی تخت، چندان چنگی به دل نمیزند. موسیقی سریال هم با حال و هوای آن همخوانی دارد اما برخلاف فیلم، نقش پررنگی در اینجا ایفا نمیکند، شاید به جز موسیقی شاهکاری که در انتهای قسمت اول میشنویم و حس نوستالوژی در آن بیداد میکند.
خانواده رنس، قرار است خانواده قربانی سریال جن گیر باشد که خوشبختانه روی آنها تمرکز خوبی وجود دارد. در بین بازیگران اعضای خانواده، جین دیویس (Geena Davis) بازیگر مورداحترام و بزرگ سینمای دهه نود، نقش مادر (آنجلا) را بازی میکند. او شاید 60 سال داشته باشد اما یک بازیگر اصیل و بالفطره است که به خوبی از پس نقش مادر برآمده. او در قسمتهای آتی با موقعیتهای چالش برانگیزتری رو به رو میشود و باید دید چگونه احساسات لازم را به شخصیتاش منتقل میکند. نقش پدر توماس برعهده بازیگر مکزیکی، آلفونسو هررا (Alfonso Herrera) است که شاید بازیاش را در سریال Sense8 دیده باشید. او با اینکه فرصت زمانی بیشتری نسبت به دیگر شخصیتها در اختیار دارد اما حداقل در دو قسمت ابتدایی موفق نشده کاملأ بر نقشاش چیره شود، شاید در قسمتهای آینده بتواند بیشتر خودنمایی کند. در سوی دیگر، بازیگر کارکشته تئاتر، بن دنیلز (Ben Daniels) در نقش پدر مارکوس، فوقالعادهترین بازیگر سریال و شخصیتاش از جذابیت محسوسی برخوردار است. پدر مارکوس این قابلیت را دارد تا به یکی از آن شخصیتهای ماندگار دنیای تلویزیون تبدیل شود که بارها مخاطب را تحت تاثیر قرار داده است.
در انتها نمیتوان با قاطعیت گفت که آیا سریال جن گیر میتواند آتش کوچکاش را تا انتهای فصل حفظ کند یا خیر. باید دید سریال چگونه میتواند با ایدههایش پیش برود و دنیای خودش را بسازد و آیا اصلا میتواند داستاناش را (خصوصأ با اتفاقاتی که در پایان قسمت دوم رخ داد) به درستی تمام کند یا به درجه احمقانه نزول پیدا خواهد کرد. اما تا اینجای کار، همه چیز بر وفق مراد است و اگر سازندگان هوشمندی به خرج دهند و برای مخاطب ارزش قائل شوند، تا انتهای این فصل همه چیز خوب پیش خواهد رفت و مخاطبان و طرفداران رضایت خواهند داشت. تنها امیدواری ما این است حداقل برای یکبار هم که شده، شبکه Fox روحاش را به شیطان نفروشد و این یکی را خراب نکند.