گیمشات: نقد و بررسی سریال Narcos
نامِ سریال نارکوس (Narcos) را تقریبا همهی سریالبازها شنیدهاند و شما هم اگر جزو آن دسته نباشید، نام خبر پر کنش به گوشتان خورده است. برای نقد و بررسی این سریال با گیمشات همراه باشید.
هنگامی که اولین بار فصلِ اولِ سریالِ Narcos پخش شد، اصلا به سراغش نرفتم. چراکه تعداد زیادی از سریالهای بیخاصیت و کلیشهای حسابی آزارم داده بود، حتی با وجود نام Netflix، پیگیرش نشدم و آن را فراموش کردم. تا اینکه در کمتر از یک ماه پیش خبر فصل دومش همه جا را پر کرد و توصیهیِ دوستانم، سبب شد تا فرصتی برایِ تجربهی یک اثرِ به قولی درست و حسابی را به خودم و سریال بدهم. با وجود اینکه نیمی از فصل اول را دیدهام اما همین میزان کافی است برای به نقد کشیدن آن. برای بررسی و تحلیلش و اینکه آیا اثر در پسِ ساختِ ادعای خود، خوب عمل میکند یا بد، آیا میتواند من را مجاب کند که دنبالش کنم یا نه. لذا پیشفرض را بر آن میگذارم که خوانندهی این نقد، سریال را حداقل تا همین میزان دیده باشد، بنابراین از بازتوضیحِ داستان و معرفیِ خط و ربطِ آن پرهیز میکنم.
موضوعِ کارتلها، باند مواد مخدر، قاچاقچیانِ اسلحه و امثالهم، دیگر از کلیشه هم عبور کرده و موضوعی است نخ نما، هم برای سازندگانِ اثری سینمایی، هم یک بازیِ ویدئویی و اکنون یک سریال. موضوعی که متهمِ اول و آخرش همیشه آمریکای لاتین است، یک بار مکزیک، یک بار کوبا و یک بار هم کلمبیا، و از آن سو، طرفِ آدم خوبهای مبارز که جلویِ این همه جرم و جنایت میایستد، حتما آمریکای شمالی است ولاغیر. شما را نمیدانم ولی چشم و گوش من از این جنس موضوعات پر شده است. مدت زیادی نگذشته است که فیلم سیکاریو (Sicario) را دیدهام و بازی Battlefield Hardline را تجربه کردهام. پس سریالِ Narcos باید سراغ جنبهای تازه از این قضایای تکراری برود که حداقل من را پای خود نگه دارد وگرنه میشود همان تکرار مکررات.
مثلا اگر تیتراژِ اولیهی سریال Narcos را در نظر بگیریم، ترکیبِ موسیقی و تصاویری که به ما نشان میدهد، در تایید همین حرف است. محتوای عاشقانهی موسیقی را که کنار بگذاریم، ریتمِ ملایم با حس و حالِ خوشایند و ترکیبِ آن با تصاویری از جنس مواد، دارو، اسلحه، فحشا و این جنس محتوا، همگی در خدمت یک پیام است و آن هم اینکه در جهانِ این سریال، تمامیِ این موضوعات امری عادی و اظهر منالشمس است. تولید و توزیعِ دارو، کشتار و فحشازدگیِ جهانِ سریال (مشخصا آمریکای جنوبی که مابهازایِ بیرونیِ این جهان است) گویا جزئی از روتینِ زندگی است. پس سریال اگر بخواهد موضوعِ جدیدی از این کلیشه باز کند، قطعا باز روایت این میزان مضامین، نکتهی تاکیدش نمیشود چرا که تکرارِ مکرراتی میشود که گفتم، پس باید به دنبالِ وجهی تازه باشد، تصویر و قابی جدید از موضوعی تکراری که در تیتراژِ اولِ سریال میبینیم. ولی آیا سریال حرف تازهای میزند؟
پیشتر گفته بودم، نیاز به بازتوضیح قصهی Narcos نیست ولی برای بررسی چگونگیِ روایتِ قصه و پرداخت زوایای آن، بد نیست بدانیم قصه میخواهد دقیقا چه کاری را انجام دهد. فرض کنیم «پابلو اسکوبار» را هنوز در قصهی سریال نشناختیم اما آدرسهایی که سریال به ما میدهد احتمالا با یک آدمِ کله خراب، جاهطلب، جسور و تشنهی قدرت و ثروت طرفیم. شخصیتی که طرفِ آدم بدهاست و در آن طرف، «مورفی» و «پنیا» و تیمشان که آدمهای خوب قصه هستند. واقعا تا چه حد این شخصیتها ساخته میشوند؟ اگر قرار باشد سریال مرا به این شخصیتها نزدیک کند، به زوایای مختلفشان بپردازد، تصمیماتی که میگیرند، کارهایی که میکنند، حسی که دارند، و نهایتا اثری که از پس آنها ساخته شود، تنها “درامِ” قصه است که اینکار را میکند. اما سریال اصلا سراغِ درام نمیرود، حتی تصمیم ندارد به آن نزدیک شود. میپرسید چرا؟
درامِ قلابی
بخش اعظمِ روایت قصه از زبان «مورفی» به شکل نریشن انجام میشود و بخشِ دیگر، ارجاعات فراوان است به واقعیاتِ تاریخی. چیزی وجود دارد به نام “این همان گویی”، به زبانِ ساده یعنی اثر، زحمتِ ساختنِ چیزی را به خودش نمیدهد بلکه تنها با اشاره به بیرون از خود، تصور میکند محتوایِ خود را ساخته است. در نارکوس نیز دقیقا همین اتفاق افتاده است. سریال به جای آنکه محتوای خود را که همان “قلدر بودنِ پابلو اسکوبار” و “پلیس مواد مخدر، مورفی و پنیا” و این “کنتراست و کنش و واکنش میانِ آنها” را شروع به ساختن کند، تماما به بیرونِ خود ارجاع میدهد. ارجاعاتِ تاریخی و شبه مستند، تصاویرِ بعضا واقعی که از رویدادهایی که نشان میدهد همگی در خدمت همین موضوع هستند. در واقع سریال به جای ساختنِ “همان”هایش، حرفهایش، مدام به بیرون اشاره میکند به این صورت که “این همان” چیزهایی است که میخواستم بگویم. بنابراین چیزی ساخته نشده است تا درام و غیرِ آن بودنش مورد بحث باشد. عینا با یک شبه مستند؟ سریال؟ درسِ تاریخ؟ با یک ایکس طرفیم که مشخص نیست میخواهد چه بگوید. به جای اینکه قصه روی روایت فرمیکِ خودش کار کند، دنیا و آدمهایش را آرام آرام بسازد، مدام به بیرون از خود اشاره میکند. شاید بپرسید سریال میخواهد واقعی جلوه کند و ما را کمی با تاریخ آشنا سازد، حتی هرچند کوتاه کلاس درس باشد. اینکه یک اثر چه میزان، از نظرِ تحقیقی و پژوهشی کامل باشد، ملاکِ برتری برایِ “ساخته شدنِ” آن نیست. اثر باید، دنیای خودش را بسازد، به بیرونِ خودش اشاره نکند (که هنر نیست)، مستقل از بیرون باشد ولی مرتبط با آن (که هنر هست). تمام اتفاقات تاریخی و آدمهایش، فقط “اشاره میشوند”، درونِ سریال “ساخته نمیشوند”. بنابراین حسی تولید نمیکنند، چون سریال در خدمت درآوردنِ درامِ خود نیست. اگر درام نسازد، پس میخواهد چه کار کند؟ میتوانست یک مستندِ خشک و مکانیکی باشد که مدام درسِ تاریخ به ما بدهد. این سریال اما، قصدش از مستندات بیرونی مایه گذاشتن و به اسم درام به مخاطب قالب کردن است. پرداختی قلابی و بی حس.
هیچکدام از کاندیداتوریهای ریاست جمهوری که در قصه کشته میشوند، برای ما مهم نمیشوند. پیشرفت و بزرگ شدنِ اسکوبار در سریال حضور ندارد، در بیرونِ آن است. سریال از زبان راوی میگوید، اسکوبار از نقطهی A به نقطهی B رسید، فلان اتفاقِ C رخ داد، سپس تصاویری مستندگونه نشان داده میشود. فقط میگوید و اشاره میکند، به علاوهی چند سکانسِ فرمایشی داخلِ سریال. چیزی مطلقا در سریال از درونِ خودش ساخته نشده است. نتیجهاش میشود اثری که نه حس دارد، نه درام. به جای دراماتیزه شدنِ جنبههای قصه، فقط با حقیقتهای تاریخی طرفیم که گذرا میآیند و میروند. ساخته نمیشوند، نه ابتدا دارند، نه پرداختی. فقط مستندوار اشاره میشوند که سریال تاکید کند، نگاه کنید، تمامِ چیزهایی که میگویم واقعی است، اگر واقعی است، چرا در سریال ساخته نشده؟ “اشاره کردنِ صرف”، “تصاویرِ مستند را ارائه دادن” و “چند سکانسِ فرمایشی و آبکی” و از این دست کارها. سریال از کلِ روایتِ قصه فقط همین را بلد است. این که “هنرِ ساختن” نیست. اشاره کردن به بیرون است، بیرونِ از پیش ساخته شده و پیش دانسته. چیزی از درون به برون، و سپس به مخاطب وجود ندارد.
آدمهای کاریکاتوری
به جز «مورفی»، «پنیا» و از همه مهمتر، «پابلو» که همگی تیپ هستند و نه شخصیت، مابقی آدمهای سریال Narcos حتی در همین حد هم نبوده و بود و نبودشان خیلی برای ما مهم نیستند. چون سریال شخصیتی نمیسازد، فقط با ادا و اطوار میخواهد آدمهایش را مهم و باحال نشان دهد. مثلا «مورفی» و «پنیا»، هیچ پیش زمینه یا پیش پرداختی ندارند و به سرعت واردِ ماجرا شده و جز سیگار کشیدن و الکل خوردن کار دیگری بلد نیستند و منِ مخاطب نیز باید باور کنم اینها حسابی سرشان شلوغ است و پیگیر پروندهی اسکوبار هستند. کدام پرونده؟ فقط اشاره به یک حقیقت تاریخی است و سریال هم برایِ ساخت و جلو بردن قصه، از آدمهایی استفاده میکند که همگی منفعل و بیخاصیت هستند. «مورفی»، نمایندهی قهرمانِ آمریکایی و راویِ قصه، حتی در طول چند قسمت اولیه خراش هم برنمیدارد، واقعا “درگیری” و “چالشی” در درونش وجود دارد؟ «پنیا» جز اغواگریِ قلابی که در مقابل زنان دارد و چند صحنهی جنسیِ بزرگسالانه (آن هم صرفا برایِ جذب مخاطب)، کارِ دیگری نمیکند. میزانِ جدیت، جسور بودن و جلو بردن پرونده از طریقِ اکتِ درست، حرفهای و پلیسگونه، صفر است. قهرمانهای سریال با موهای ژل زده و مرتب، سیگار کشیدنهای بیمعنی که سریال بیش از حد رویِ آنها تاکید دارد، الکل سر کشیدن و تیکههای آب نکشیدهای که به یکدیگر میاندازند، کار دیگری نمیکنند. واقعا یک پلیس، یک کاراگاه و یا هر قهرمانی به این معنا که باید با شرارتِ اسکوبار مقابله کند، اینگونه مبارزه میکند؟ دلیلِ «مورفی» برای به دست گرفتن و پیگیریِ جدیِ پرونده، کجاست؟ میزانِ غم و اندوه دوستش که ابتدای سریال او را از دست داده بود، چرا دیگر تاکید نمیشود تا بتوانیم علت پیگیریِ «مورفی» را بفهمیم؟ دلیلِ پافشاریاش روی پرونده چیست؟ اینکه فقط دوستش را از دست داده و حالا واردِ ماجرا شده، “توجیه” شاید باشد، آن هم صرفا برای ورودی فرمایشی به قصه ولی دلیلی پرداخته شده؟ ابدا.
«پنیا» بسیار عقبماندهتر از «مورفی» است و همین میزان اشاراتِ اندک را هم ندارد. دلیلِ دشمنیاش با «اسکوبار» و باند او مشخص نیست. صحنهای که «پنیا» دستورِ قتلِ «گاچا» را میدهد به یاد آورید، زمانی که «گاچا» از مرگِ پسرِ خودش عصبانی است و تمام تیرهایش را خالی میکند، بهترین فرصت برایِ زنده به چنگ انداختنِ اوست اما «پنیا» دستور آتش میدهد تا او را آبکش کنند. که چه بشود؟ دلیلش چیست؟ علتِ عصبانیتِ «پنیا» از «گاچا» چیست؟ خدمتکاری که پسرِ «گاچا» و نه خودش، کشته است که دلیل نمیشود، باز هم توجیه است. حتی اگر این باشد، گاف بزرگی است! پیش از حمله به خانهی «گاچا» و محاصرهی وی، «مورفی» و «پنیا» سر این موضوع به وجد میآیند که اگر «گاچا» را زنده بگیرند، گرفتنِ خودِ «اسکوبار» عینِ آب خوردن است. اگر قرار این بوده پس چرا درست وقتی که میتوان او را زنده گرفت باید به رگبارش بست؟ واضح است صرفا برای جاذبهی اکشنی، اتفاق افتاده است. فیلمنامه سراسر از گافها و حفرههای عمیقی است که هیچجوره با عقلِ سلیم جور درنمیآید. معلولات سریال Narcos علت ندارند، تنها آبکی و سطحی توجیه میشوند. به قولی، سینما بیرحم است، قلابی بودنِ اثر را زود لو میدهد.
متاسفانه این میزان کممایگی به خودِ «اسکوبار» هم سرایت کرده است. «اسکوبارِ» قصهی ما نیز فقط سیگار میکشد و عیاشی میکند، سخنرانی میکند و با این دست کارها بزرگ و قدرتمند میشود. با سیگار کشیدن و حرف زدن آدمِ بدِ قصه قرار است جلو برود؟ دستوری که بابت قتلِ رقبایش میدهد حتی داخلِ سریال اشاره هم نشده است. فقط نتیجه و ماحصل را میبینیم، آن هم بیشتر به صورتِ تصاویرِ مستندگونه و نه از خودِ سریال. “علت” کارهای شخصیتها در سریال مجهول است و بعضا مجعول و قلابی. آدمهای قصه در بهترین حالت و با ارفاق، “تیپ” میشوند آن هم به خاطر ادا و اطوارهای بازیگران ولی جنبهای دراماتیک از آنها به مخاطب ارائه نشده است.
جدیهایِ شوخی
مسئلهی خانواده نیز به کل در سریال Narcos شوخیای بیش نیست. «مورفی» با یا بدون همسرش، همین میشد که الان هست. مطلقا کاری در قبال تکمیلِ شخصیتِ «مورفی» نمیکند. «پنیا» که به کل دنبالِ عیاشی است، آن هم به شدت تیپیکال و آبکی، صرفا برای جاذبهی جنسیِ سریال. «گاویرا»، یکی از رقبایِ «اسکوبار» زمانی که در حمایت یا ردِ قانون استرداد شک دارد، در یک سکانس با زنش چند دیالوگی میگویند و پس از آن «گاویرا» تصمیم میگیرد از قانونِ استرداد حمایت کند. همین؟ با یک سکانسِ صحبت کردن؟ نقش ِ خانواده در سریال، اساسا صحنه پرکن است تا اینکه سودی منطقی برای قصه داشته باشد. جملهی اول سریال در مورد رئالیسمِ جادویی نیز حتی ماقبلِ شوخی است و از همان تیپ جملههای نیچهگون است، صرفا برای روشنفکرنمایی و باحال به نظر رسیدنِ سریال.
همهی اینها را بگذارید کنارِ دوربینِ سریال که اکثر مواقع روی دست است. اصولا دوربین روی دست برای شرح رویداد از بیرون است. درست مانند یک گزارش. با دوربین روی دست نمیتوان حس گرفت، از برون میتوان شرح داد ولی به درونِ آدمها نمیتوان رفت. واضح است که حس، آخرین و کمترین خروجیِ این نوع دروبین میشود. هرچند بعضا نماهای نزدیکی که از چهرهی اسکوبار گرفته شده است وکمتر بازی درمیآورد، کمی حس جسارت و جاهطلبی را میرساند که در مقابل این حجمِ وسیع از کممایگی و بیمایگی، ناچیز است و اندک نقطهی قوتِ سریال است در تولیدِ حس.
به وجد آمدنِ مخاطب از پسِ دیدن سریال Narcos شاید بیشتر به خاطر ادا و اطوارهای سیگار کشیدن و الکل بالا رفتنِ آدمهایش هست و بعضا صحنههای جنسی که در خدمت خودِ اثر نبوده و صرفا برای جذب مخاطب است، درست مانندِ «بازی تاج و تخت». گویا هرچه این میزان مضامین، بیشتر در اثری (فیلم یا سریال) تاکید شود، باحالتر و خفنتر به نظر میرسد. مشکلی کذایی که در «کاراگاهِ واقعی» نیز شاهدش بودیم. استفادهی پی در پی از این جنس مضامین و محتوا برایِ آثارِ سینماییِ به ظاهر متفاوت، دقیقا میشود نقطهی شباهتِ همهی آنها با هم و علتِ در یک کاتگوری قرار گرفتنشان.
شاید تصور کنید اگر سریال را با چنین خطکشی نقد کنیم چیزی از آن باقی نماند، پس بهتر است فقط تماشایش کنیم و به قولی حالش را ببریم؟ این شاید مقطعی صدق کند اما اثری ماندگار اینگونه ساخته نمیشود، پس سازندگانِ عزیز شاهکار نکردهاند. شک ندارم، Narcos نیز، مدتِ کمی پس از اتمام فراموش میشود چون “همتیپ”هایش را پیشتر دیدهایم و باز هم تولید میشوند.